شرح ماوقع
مریم خانم عزیز و آقاسهیل مهربون
خیال میکردم با جزئیاتی که از زندگیم توی بیتوته خوندید، درک میکنید وضعیت منو که مجبورم به سازش. یعنی چاره ای جز این ندارم. سیاستی هم که می تونم به کار بگیرم اینه که روی حساسیت های علی دست نذارم با اینکه میدونم حساسیت هاش خیلی بی مورده ولی فعلا همینه. فعلا که دوریم از هم و اون دوست نداره که فکر کنه من جایی غیر از خونه هستم تا فکرش مشوش بشه. چون اینو دلیل دوست داشتن خودش میدونه. دوست نداره کسی منو نگاه کنه. دوست نداره منو خارج از حیطه کنترل خودش ببینه و دوست داره خیالش از بابت من راحت باشه. از بابت اینکه من در حصن و حصار محفوظی هستم. شاید از بین رفتن فاصله، کارو درست کنه ولی فعلا ما توی این موقعیت هستیم و من مجبورم به پذیرش خیلی محدودیت ها و محرومیت ها.
ببینید علی وقتی حساسیت های بابامو فهمید از این رو به اون رو شد. سعی کرد بشه مثل اون. میدونه که اگه بابام بفهمه که من با نامحرم صحبت داشتم چه بلایی سرم میاره. واسه همین برگ برنده فعلا دست اونه. هرچند من برای بابام نامه نوشتمو اونو پختمش تا اگه روزی کار به اینجا رسید بابام انقدر نسبت به اون بدبین شده باشه که این چیزا رو در مورد دختر خودش باور نکنه اما من که بابامو خوب میشناسم. میدونم که چقدر غیرتیه. علی هیچ وقت نمیتونه مثل بابای من غیرتی باشه هرچقدرم که بخواد تظاهر کنه. چون میشناسمش. اما فعلا داره این کارو میکنه. البته خودش قبلا اسم این کارشو گذاشت حسودی. ولی اون موقع منو از چیزی منع میکرد که خودمم برای یک زندگی مشترک مضر میدونستم و هیچ مشکلی با تموم شدنش نداشتم.
در این شک نداشته باشید که داماد، پدر زن رو حداقل برای اینکه مورد تاییدش باشه، الگوی خودش قرار میده. باور کنید این رو دیدم به چشمم از طرف علی. و توی این مورد دقیقا همین کارو کرده. مثلا از وقتی دیده که بابای من مادرمو صدا میزنه: "خانم"، خودش هم گاهی اینطوری منو صدا میزنه و دوباره البته یادش میره.
خلاصه اینطوریاس عزیزان. من هیچ کاری نمیتونم بکنم. اون مدت دو هفته ای هم که ایشون مثل زن ها نشسته بود کنج اتاقش و قهر کرده بود، بابام بدجوری ازش دلچرکین شد. نه میخواست اسم مطلقه روی دخترش بیاد و نه میخواست وضع به این منوال ادامه پیدا کنه. ولی من نمیخواستم و دوست نداشتم زندگی خودمو به خاطر حساسیت های پدر و مادرم، دستی دستی سیاه کنم.
علی فردای اون شب شوم وقیحانه جلوی مادرم گفت که من مثل باباشم. منم محکم وقاطع گفتم: من با کسی مثل بابام هیچ وقت نمیتونم زندگی کنم.
خلاصه اینکه ایشون دنبال فوت و فن های رام کردن زن و کنترل هرچه بیشتر زن در محدوده ی خودش هست و خوب چه الگویی بهتر از پدر من؟!
هرکسی هم بخواد صداش در بیاد، خود پدرم میره زیر سوال.
تازه اون دو هفته که این وضعیت کثیف رو برامون پیش اورد مامان من که همیشه به خاطر حرف مردم دوست داشت دوماد بگیره، نمیتونست این چیزا رو تحمل کنه و حتی به این فکر کنه که من نمیخوام و نمیتونم با یه همچین ادمی زندگی کنم. واسه همین بق کرده بود و بدجوری رفتار میکرد و من دیدم اینطوری پیش بره من به بدترین شکل طرد و تحقیر و سرکوب میشم و مجبور شدم تا خودم به علی زنگ بزنم و به خاطر شنیدن تهمت های سنگین کلی اشک بریزم و براش روشن کنم که من اونطوری که اون فکر میکنه نیستم و بهش قول بدم که اعمادشو جلب کنم و نذارم هیچ وقت اعتمادش به من متزلزل بشه.
البته این ابتدای راهی بود که هدف من بود. وقتی بهش قول دادم و اونو مطمئن کردم که بدون اجازه اون دست به لیوان آب نمیذارم دیگه میتونستم منم انتظاراتمو راحت بیان کنم چون تمام تلاشمو برای مطمئن کردن اون از این بابت کردم و دیگه بهانه ای برای بی توجهی به من و خواسته هام نداره. حالا اونه که باید در برابر انتظارات من خودش رو نشون بده.
دیگه سعی کردم تا جایی که میتونم توی برخوردهام باهاش کمال انعطاف و متانت و ملایمتو نشون بدم تا بهم جذب و وابسته بشه. دیگه حس میکردم واقعا از معصومین هیچ چیزی کم ندارم. چون بدون هیچ انتظاری فقط در جهت رضایت اون عمل می کردم. برخورد من چنان براش شیرین اومده بود که گفت: اگه همیشه اینطوری باشی، تمام دار و ندارمو به پات میریزم.
دیگه حالا میشد منم انتظاراتمو ازش بخوام. موقعیت رو خودم با هزار دردسر جور کرده بودم. غرور خودم و خانواده م خدشه دار شده بود. به خاطر محقق نشدن حتی کوچکترین وعده هاش و دیدن اینجور برخوردها، ضربه روحی شدیدی خورده بودم. اما اینا رو مقدمات یک پیروزی بزرگ دونستم.
وقتی دیدم به انتظارات من بی توجهی میخواد بکنه بهش گفتم پس منتظر باش تا چند روز دیگه تکلیفو روشن میکنم. ترسیده بود زنگ میزد که من تکلیفم چیه؟ میگفت دیشب از شدت استرس حالم بد شد. چه کار میخوای بکنی؟ بگو توی بلاتکلیفی نمونم. گفتم تا چند روز بهت فرصت میدم بعدش خودت میفهمی. وقیحانه گفت اگه این کارا به خاطر اینه که من از موضع خودم کوتاه بیام مطمئن باش که ذره ای کوتاه نمیام. منم مطمئنش کردم که منم از موضع خودم کوتاه نمیام.
خلاصه کاری کردم که زنگ بزنه و برا اینکه از راهی که میخوام برم منصرفم کنه، بشینه پای حرفامو ببینه چی میخوام ازش.
گفت بگو من مینویسم. گفتم اگه قراره بنویسی و بهش توجه نکنی بگو که الکی خودمو خسته نکنم. گفت نه بگو میخوام بهش فکر کنم.
خلاصه نوشت و شد پونزده شونزده تا بند که البته بیشترش مربوط میشد به رسم و رسوم زن داری.
اینم بگم که بعد از اون برخورد تماما منعطف من، این برخوردم براش واقعا غیر منتظره بود و شوک اساسی ای بهش وارد کرده بود. بالاخره منم انتظاراتی داشتم.
میدونستم که خیلی با خودش کلنجار رفته و غرورشو زیر پا گذاشته که بخواد اینطوری انتظارات منو یادداشت کنه واسه همین برام بعید نبود که بخواد بعدش یه جوری واکنش نشون بده که یعنی من زیر بار این ها نمیرم. اما هم من هم خودش میدونستیم که اونکاری رو که من میخواستم اون بکنه کرد. و من در همین حد که اون انتظارات من رو مو به مو گوش بده و بنویسه برام خیلی بود. اما میدونستم که حساسیتی که روی رفت و آمدهای من داره درست بشو نیست. بابام هم می گفت فعلا تو اینجایی و ما اختیار دار تو هستیم. اون کاره ای نیست که بخواد بگه کجا بری کجا نری. حالا نه اینکه من خیلی جاها میرفتم و هرجایی می رفتم. و نه اینکه بابامم یه آدمی بود که به رفت و آمدهای ما گیر نمیداد.
منم به درخواست دوستم کلاس زبان ثبت نام کردمو و گفتم دور از چشم علی میرم. یه روز که رفتم کلاس و استاد حالمون رو پرسید من به انگلیسی و با حالت چشم و ابرو به استاد فهموندم که حال من بده. گفت چرا؟! به خاطر همسرته؟! تایید کردم. جالبه که یکی از بچه های متاهل اونجا که بچه هم داشت هم از شوهرش شاکی بود و به استاد گفت که شوهرش به حرفاش گوش نمیده و منم حرف اون رو در مورد خودم تایید کردم.
بعد از کلاس بود که یکی دیگه از بچه های متاهل اونجا اومد و ازم پرسید من اول کلاس نبودم نفهمیدم چرا ناراحت بودی؟! میدونستم میخواد کمکم کنه. از چهره ش معلوم بود. منم توی اون موقعیت نیاز داشتم به اینکه یکی منو راهنمایی کنه. یکی که تجربه زندگی داره. میخواستم ببینم اگه اون جای من بود چه کار میکرد؟ میخواستم ببینم ایا رفتار علی غیرعادیه؟! وقتی براش گفتم که شوهرم خیلی حساسه؛ اونم از حساسیت های شوهر خودش و یکی از دوستاش گفت و دیدم صد رحمت به اینی که من دارم. بهم گفت تو همین مدل چادری هم که سر میکنی شوهر من اجازه نمیده. گفت که این طبیعیه و اگه این نباشه که دیگه مرد غیرت نداره.
خلاصه منم که منتظر یه جرقه بودم خوشحال شدم که این مسئله هم با گذشت زمان درست میشه. واسه همین به علی زنگ زدم و سر حرفو با خواب بدی که شب قبلش دیده بودم باز کردم و برا اینکه زنگ زدن من رو حمل بر راضی شدن من به این وضع نکنه، بهش گفتم من توی این مدت بین یه دوراهی گیر کرده بودم ولی ترجیح دادم خودم این راهو انتخاب کنم {راه برگشت} ولی هنوز مرددم. هنوز مطمئن نیستم که این راه، راه درسته. {یعنی تو باید کمکم کنی تا از این تردید در بیام}.
خلاصه از اونجایی که علی خیلی آدم بی جنبه و بی ظرفیت و البته کینه ای هست، از این موضوع به کوتاه اومدن من برداشت کرد و خواست تلافی اون چند روزی که توی استرس و بلاتکلیفی بود رو دربیاره.
بهم پیامک زد که هر چی فکر کردم دیدم نمیتونیم با هم زندگی کنیم. و با هم دچار مشکل میشیم.
خیلی قشنگ فهمیدم که این حرفش از کجا آب میخوره و الان منتظر چه واکنشیه از من.
اما من دوست داشتم همراهی یه نفرو داشته باشم برای حرفی که می خوام بزنم.
واسه همین پیامکشو برای ابجیم خوندم و اونم که توی جریانات من بود وقتی این پیامکو دید و مطمئن شد که نه، این وقیح تر از اینیه که بشه بهش رحم کرد، گفت براش بفرست پس، فردا دادگاه منتظر باش. منم از خوشحالی اینکه یکی بالاخره همراهم شد داشتم بال در میاوردم. اینو که براش فرستادم و فهمید که نقشه کثیفش نگرفت، زنگ زد و گفت این چه برخوردیه که می کنی؟! گفتم من که قبلا بهت گفته بودم توی یه دو راهی گیر کردم حالا که تو منو مطمئن کردی که این راه، درست نیست چرا باید اونو ادامه بدم؟! گفت به جای اینکه بپرسی چی شده و درستش کنی میگی فردا دادگاه منتظر باش؟
گفتم: تو خودت شروع کردی من بخوام درستش کنم؟!
خلاصه خنده ای که حکایت از کم آوردن و ضایع شدنش بود کرد و فهمید که دیگه اینطوری نباید با من بازی کنه.
و فعلا هم ادامه دارد.
کلاس زبانم مصادف بود با روزهای نزدیک به امتحاناتم و به خاطر فشار و تشویش روحی ناشی از عدم حمایت های علی از ادامه ی رفتن صرفنظر کردم. اینکه همیشه باید مواظب میبودم علی نفهمه که من میرم کلاس زبان، بهم فشار میاورد واسه همین با وجود 35 هزار تومن پولی که داده بودم، به خاطر خدا از رفتنم گذشتم.
حالا اگه من اینجا اومدم از بعضی چیزهای خوب نوشتم که شما حمل بر تفاهم بین من و علی کردید، دلیل بر تناقض در نوشته هام نیست. بالاخره زندگی بالا و پائین داره و من هم چاره ای جز این ندارم که نیمه پر لیوان رو ببینم.