ذوقی ک کور شد
او به شوخیهای کودکانه ام لبخند نمیزد به رویاهایم گوش نمیداد و
وقتی با هیجان دربارهی چیزی حرف میزدم با نگاهی خسته سر تکان میداد کم کم یاد گرفتم که کمتر حرف بزنم کمتر ،بخندم و در نهایت کمتر احساس کنم و وقتی روزی در آینه نگاه کردم دیگر آن دختر پرشوری که روزگاری بودم را ندیدم.
📚 شاهزاده خانمی در قلعه شیشه ای
او در کنار کسی که هر روز رویاهایش را نادیده میگیرد یاد میگیرد که دیگر رویاپردازی نکند او دیگر نمیخندد بلند صحبت نمیکند یا از چیزی که دوست دارد با هیجان حرف نمیزند زیرا میداند که این هیجان نه تنها درک نمیشود بلکه تحقیر خواهد شد و این گونه است که شوق زندگی در وجودش آرام آرام خاموش میشود.
📚 اتاقی از آن خود
+ نوشته شده در شنبه پنجم مهر ۱۴۰۴ ساعت 9:22 توسط ماهرخ
|