غم غربت
فقط علی می داند من چقدر از تهران بدم می آید و هر وقت که علی لابلای حرف هایش از تهران صحبت می کند، موج منفی احساساتم شروع می کند به تحریک کودک درونم. چون می دانم علی هم همنظر با من است با صراحت بیشتری احساساتم را بیان می کنم. می گویم من از تهران بدم می آید. از محیطش حالم به هم می خورد. آنجا احساس غربت می کنم. میدانم اگر بحث جبر شرائط نبود عمراً علی حتی احتمال زندگی در تهران را به ذهنش راه می داد. یکبار که کنار علی خوابیده بودم و دوباره صحبت بر سر تهران شد، با صدای معصومانه ی بچه گانه ای گفتم تهران بوقیه. پیفیه. علی هم با لحن بچه گانه ای جواب داد: صد رحمت به پیف.
اصلا وقتی فکرش میفتم که باید در تهران زندگی کنم خودم را در غربتی عذاب آور احساس می کنم. نه غربت دوری از خانواده و آشنا که دیرزمانی است خودم را به این تنهایی عادت داده ام هرچند که باز هم سخت است. اما سختی غربت، زندگی در جایی است که عقایدت غریب باشند. باورهایت مهجور باشد. چیزهایی ببینی و لب فرو بندی و از درون خودت را بخوری. از اینکه بدانی برای حفظ عقایدت باید مبارزه کنی. برای حفظ گوهر پاک درون ت، و وقتی که فکر کنی امکان ایستادن در مقابل یک شهر را نداری، مجبور شوی خودت را در گوشه ای حبس کنی مبادا معصومانه هایت را خراش دهند. یا باید سختی این راه را عاشقانه به جان بخری یا باید همرنگ جماعت شوی. علی دیروز که آمده بود پیشم چه زیبا حرف دل مرا زد. و من بغضم گرفت از شوق اینکه یکی را دارم که مثل خودم فکر کند و بتواند مرا درک کند. خدایا شکر. شکر. شکر.
علی که حالا دیگر تجربه های کاری اش طی همین چند ماه، او را بیشتر به محیط تهران واقف کرده، می گوید: تهران یه جوریه که یا باید توش هضم بشی یا اگر بخوای روی عقاید خودت باشی طرد میشی. خدا می داند که در دل چه احساسی پیدا کردم وقتی این جمله را از او شنیدم. چون این جمله را فقط کسی که به درک واقعی از این موضوع رسیده باشد می تواند به زبان بیاورد. به سرعت حرفش را تایید کردم و گفتم دقیقا به خاطر همین از تهران بدم میاد. مرا در آغوش گرفت و گفت: "قربون خانم عاقل و با فهمم برم". این جمله را علی چندبار قبلا گفته است هر وقت می بیند که من حرفی را می زنم که دقیقا مورد اعتقاد اوست. اما علی نمی داند که من همیشه ترسم از این است که محیط تهران برایمان عادی شود. آنقدر به بی تابی های درون مان بی تفاوت شویم و آنقدر دیدن زشتی ها را به خورد کودک درونمان بدهیم که او را مجبور به خودکشی کنیم و دیگر صدایی نباشد که هر ازگاهی ما را با تلنگر خودش بیدار کند. ما را به یاد خدا بیندازد و به عشق او اشک را از چشمانمان جاری کند.
هروقت فکر غربت جانکاه زندگی در تهران اذیتم می کند به آن کودک پاک و معصوم درونم که بی تابی می کند، میگویم مگر آسیه نبود که در کاخ فرعون جزو یکی از زنان بهشتی شد. تازه فرعون، شوهرش بود و او در کمال غربت به این جایگاه رفیع رسید. من باید خدا را شکر کنم که همسرم، همفکر و همعقیده ی من است. من باز هم یک حامی قلبی دارم ولی آسیه که همین را هم نداشت. خدایا تو را شکر میکنم و از تو می خواهم این نعمت را از من نگیری