9 دی
نهم دی ماه در راه است. من و دوست جونم از این روز خاطره ای فراموش نشدنی داریم.
دیشب موقع شام خوردن، وقتی یاد نوشته ش افتادم دوباره بغض سنگینی گلوم رو باردار کرد. انقدر این بغض سنگین بود که وقتی یه کوچولو اب خوردم اب چنان توی گلوم پیچید که نزدیک بود خفه بشم. تا چند دقیقه همینجوری داشتم سرفه میکردم. با خودم گفتم چقدر نحسی که حتی موقع شام خوردن هم دست از سر من برنمیداری!
پیشاپیش سالگرد این روز رو به دوست عزیزم که بهترین خاطرات زندگیمون در کنار هم (البته با هنرنمایی و کارگردانی من!) متولد شد، تبریک میگم.
چند روز پیش جوگیر شده بودم داشتم فکر میکردم واسه انتخابات مجلس، به دوستم رای بدم.
دیشب موقع شام خوردن، وقتی یاد نوشته ش افتادم دوباره بغض سنگینی گلوم رو باردار کرد. انقدر این بغض سنگین بود که وقتی یه کوچولو اب خوردم اب چنان توی گلوم پیچید که نزدیک بود خفه بشم. تا چند دقیقه همینجوری داشتم سرفه میکردم. با خودم گفتم چقدر نحسی که حتی موقع شام خوردن هم دست از سر من برنمیداری!
+ نوشته شده در سه شنبه ششم دی ۱۳۹۰ ساعت 21:45 توسط ماهرخ
|